ریشه تاریخی ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی
داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی
ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون فکر و اندیشه کاری انجام میدهند و سپس از کرده پشیمان میشوند، به کار میرود.
داستان ضرب المثل :
روزگاری دور ، در شهری پادشاه مهربانی زندگی میكرد او مشكلات مردم را خوب گوش میكرد و تا آنجا كه در توانش بود در رفع مشكلات آنها تلاش میكرد.پادشاه با زنش تنها زندگی میكرد. آنها سالیان سال بود كه ازدواج كرده بودند ولی بچهدار نمیشدند.
در سالهای تنهایی پادشاه راسوی كوچكی را به قصر آورد و از آن مراقبت میكرد، كم كم پادشاه راسو را تربیت كرد و همه كار به او یاد داد. هركس راسو را میدید تعجب میكرد كه این حیوان اینقدر كارهای عجیب انجام میدهد.
بعد از چندین سال حكیمی به شهر آنها آمد. حكیم گفت: میتواند دارویی به پادشاه و زنش دهد كه بچهدار شوند. چند ماه بعد پادشاه و همسرش صاحب پسری شدند كه نه تنها باعث خوشحالی پادشاه و همسرش بلكه باعث خوشحالی همهی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود.
پادشاه زنی را به عنوان دایه برای كودك انتخاب كرد تا مراقب كودك باشد. راسو میدانست كه این كودك به شدت مورد توجه پادشاه و همسرش است راسو هم نسبت به كودك بیآزار و مهربان بود. یك روز عصر كه دایه كنار كودك به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره وارد اتاق كودك شد، در همین حین راسو كه در خانه میچرخید وارد اتاق كودك شد و دید مار وارد گهوارهی كودك شد.
به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را زخمی كرد. آنقدر مار را به اطراف كوبید تا مار زخمی مُرد. از صدای جیغ و زد و خورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را كنار گهوارهی كودك دید. دایه شروع كرد به جیغ زدن و كمك خواستن. پادشاه و همسرش كه صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق كودكشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند كه چنگالها و دهانش خونین است.
پادشاه بسیار ترسیده بود و فكر كرد، راسو كودكش را كشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یك ضربه راسو را دو نیم كرد. و بعد با عجله به سراغ كودكش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده است و یك مار دو نیم شده در گهواره است. تازه فهمید كه راسوی بخت برگشته چقدر تلاش كرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینكه مار آسیبی به كودك پادشاه برساند او را بكشد.
پادشاه خیلی از كار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی . من با عجلهای كه كردم حیوانی كه تا این حد مهربان و وفادار بود را به راحتی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت.
منبع:rasekhoon.net
نظرات شما عزیزان: